يکي بود، يکي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاکپشتي با يک عقرب دوست شده بود. آنها هر روز کنار برکه يکديگر را ميديدند، با هم بازي ميکردند، براي هم قصه ميگفتند و از روزها و اميدهاي زندگيشان حرف ميزدند. شب هم که ميشد، هر کدام به لانهاي که داشت ميرفت و استراحت ميکرد. از قضاي روزگار، کمکم برکه خشک شد.
عقرب و لاکپشت مدتي با کمآبي ساختند. اما کار به جايي رسيد که زندگي خيلي سخت شد. ديگر هيچکدام به راحتي نميتوانستند غذا و آب مورد نيازشان را پيدا کنند. آنها يک روز نشستند و درباره مشکلاتي که خشکسالي پيش آورده بود، با هم حرف زدند. بالأخره، لاکپشت و عقرب تصميم گرفتند آنجا را ترک کنند و به جاي خوش آب و هوايي بروند.