loading...
مای سایت
محمد جواد بازدید : 0 پنجشنبه 22 فروردین 1392 نظرات (0)
 

يکي بود، يکي نبود. در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، لاکپشتي با يک عقرب دوست شده بود. آنها هر روز کنار برکه يکديگر را ميديدند، با هم بازي ميکردند، براي هم قصه ميگفتند و از روزها و اميدهاي زندگيشان حرف ميزدند. شب هم که ميشد، هر کدام به لانهاي که داشت ميرفت و استراحت ميکرد. از قضاي روزگار، کمکم برکه خشک شد.

عقرب و لاکپشت مدتي با کمآبي ساختند. اما کار به جايي رسيد که زندگي خيلي سخت شد. ديگر هيچکدام به راحتي نميتوانستند غذا و آب مورد نيازشان را پيدا کنند. آنها يک روز نشستند و درباره مشکلاتي که خشکسالي پيش آورده بود، با هم حرف زدند. بالأخره، لاکپشت و عقرب تصميم  گرفتند آنجا را ترک کنند و به جاي خوش آب و هوايي بروند.

 

 

بقیه در ادامه مطالب

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون درباره این وب چیه ؟
    نظرتون درباره بخش ادبیات سایت چیه ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 148